معدن چی تسلیت

ساخت وبلاگ
 

از نیم‌روز خیلی گذشته، #معدن را پیدا می‌كنم. معدن زیرِ كوه سیاه است. اکنون می‌فهمم! معدنِ زغال‌سنگ زیرِ زمین است. آن‌جا كه نه بانگ خروس است، نه ستاره، نه نسیم، نه آفتاب و نه آب و نه گُل.

به درونِ معدن می‌‌روم. بابا اکبر را پیدا می‌كنم. خسته است. گَردِ زغال چهره‌اش را پوشانده است. دانه‌های عرق روی گردن‌اش برق می‌زند. لباس‌اش آبی رنگ است و چكمه‌های‌اش سیاهِ سیاه، رنگ سنگ‌های زغال. سرش را بلند می‌كند. مرا كه می‌بیند، می‌خندد. خیلی خوش‌حال می‌شود. می‌گوید: «مهتاب‌جان چرا به معدن آمدی؟»

نگاه‌اش می‌كنم. چه‌قدر خسته است، می‌پرسم: «راستی بابا اکبر تو چرا به جایی می‌‌آیی كه نه صدای خروس است، نه آب و آفتاب و نه ستاره و نسیم و گل؟»

بابا اکبر با دست‌های بزرگ‌اش دست‌ام را می‌گیرد و می‌گوید: «از آتش همین زغال سنگ است كه آهن هست. آهن كه با آن خانه‌ می‌سازند. مدرسه و پُل می‌سازند. ماشین و بیمارستان می‌سازند. الاكلنگ وسُرسُره می‌سازند. این‌ها همه از آتش زغال سنگ است!»

وای چه خوب! اکنون می‌فهمم كه بابام و دوستان‌اش چه كار بزرگی می‌كنند. سُفره را به دست‌اش می‌دهم. نانِ گرم وآشِ گندم، بانگ خروس و ستاره، نسیم با آفتاب، آب سردِ كوزه با خوشه‌ی گُل.

به بابا اکبر می‌گویم: «این‌ها همه برای شماست. برای شما كه بانگ خروس و ستاره، نسیم با آفتاب، آبِ رود و گُل را جا می‌گذارید و برای دیگران به درون معدن سیاه می‌آیید».

چشمان بابا در تاریکی معدن می‌درخشد. چه بابای مهربانی! بابا هر چه را كه در سفره و كوزه است با دوستان‌اش قسمت می‌كند. خوشه‌ی گُل را هم روی یک سنگ می‌گذارد. تا یاد دوستانی که دیگر با آن‌ها نیستند هم‌راه آن‌ها باشد!


کتابخانه عمومی رستمکلا ...
ما را در سایت کتابخانه عمومی رستمکلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rostamliba بازدید : 52 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 13:36